توسط: پایاب
سلام. روایت های بالینی آن هم از نوع دردناک آن حتی بازگو کردنشان هم دردناکه ولی احساس می کنم شاید کمکی باشه به پرستاران جوان.
چندسال پیش یه پسر کوچولو داشتیم به نام مهدی. مادرش دو فرزند دیگر داشت و سومی (مهدی) ناخواسته بود به قول مادرش هرکاری کرده بود تا اون بچه س ق ط بشه ولی نشده بود و وقتی در یک سالگی بچه اش متوجه شد که فرزندش مبتلا به رابدومیوسارکومه داشت دیوونه می شد.
چندماه اول که اصلا مات بود و بیشتر کارای بچه رو عمه اش انجام می داد ولی بالاخره قبول کرد که بچه اش مریضه. همش می گفت این تاوان گناه منه که می خواستم اونو بکشم. خدا می خواست مهر این بچه به دلم بشینه و بعد از من بگیرتش. بچه 3.5 ساله شده بود ولی متاسفانه بیماریش عود کرد و مدام توده رشد می کرد غذا به سختی می تونست بخوره ولی برام عجیب بود که مدام به مادرش دلداری می داد. من به مادرش که آموزش غذای نرم و ملین رو می دادم مهدی قشنگ گوش می داد بعد به مادرش با زبان کودکانه می گفت: مامان فهمیدی خانم پایاب چی گفت برام همینطوری غذا بپز حتما می خورم ولی باز هم نمی تونست ....
روز آخری خیلی اصرار داشتن ببرنش تهران تا کلوستومی بشه من به مادرش گفتم چرا اذیتش می کنید ببریدش خونه و یکم بهش برسید مادرش گفت میدونی برای چی می برمش؟ میدونم که حتی ممکنه تا تهران هم نرسم ولی وجدانم پیش خودم راحت بشه.
مهدی رو می خواستن ببرنش گفت مامان منو ببرید خونه مون و ببینم بعد بریم تهران. رفتن و نیم ساعتی آمبولانس هم منتظرش شد و سپس رفتن به سمت تهران ولی به نکا که رسیدن مهدی زودتر رسیده بود به خدا ...
مادرش گاهی اوقات میاد دیدنم و احوالم رو می پرسه. جالبه کجا همچین چیزی رو می بینید که کسی عزیزش رو از دست داده ولی باز هم به اون مکان بر می گرده من که میگم اونا دلشون رو گم کردن و باز هم میرن اونجا، خدا به همشون آرامش بده