دانشجو : .....
مربوط به واحد درسی رویکردهای یاددهی یادگیری
هفته قبل جمعه پانزده بهمن روز پرستار بود، شب سه شنبه مسئول پایگاه بسیج روستای ما به من زنگ زد و گفت امسال برای اولین بار تصمیم گرفتند به مناسبت روز پرستار در مسجد روستا جشن کوچکی بگیرند و از پرستارها و پرسنل خانه بهداشت قدردانی کنند در روستای ما سه پرستار فارغ التحصیل و دو دانشجوی پرستاری داریم و چون من اولین پرستار روستا بودم از من خواست درباره پرستاری یک سخنرانی کوتاه هم داشته باشم، نمی دونستم چی بگم
رفتن به جشن چیز بدی نبود و من خوشحال شدم که همچین برنامه ای دارند و به پرستار اهمیت دادند ولی صحبت کردن در جمع مردم روستا برای من سخت بود احساس خجالت داشتم و می ترسیدم صدایم بلرزد و نتوانم صحبت کنم
هر چند تجربه ارائه کنفرانس کلاسی و درون بخشی برای همکاران و یا در جمع دانشجویان بعنوان مربی داشتم ولی برای مردم عادی نمی دونستم از عهده اش بر می آیم یا نه؟ یک لحظه دلم می خواست شیفت بودم و نمی تونستم بروم ولی شیفت شب بودم و صبحم آزاد بود و بهانه ای نداشتم، برای همین یک لحظه گفتم "نه ، من نمی تونم سخنرانی کنم به همکارم قول دادم شیفتش را بروم و شاید نتوانم بیام" یعنی داشتم بهانه می آوردم ولی مسئول پایگاه گفت اولین سال است جشن می گیریم از روستاهای اطراف هم مهمان داریم و بهتر است که شما باشین و سخنرانی رسمی نیاز نیست فقط در مورد پرستاری و حضرت زینب خیلی ساده چند تا جمله بگو، اگه قبول نمی کردم از نظر عاطفی درست نبود ناچارقبول کردم.
تازه استرس ام شروع شد که (چه صحبتی بکنم، توپوق بزنم چی میشه ، آبروم میره، چه مانتویی بپوشم؟ فارسی صحبت کنم یا محلی؟ چطوری شروع کنم؟ دکلمه خوب یا شعر بخونم و از روی یادداشت بخونم یا از حفظ، اول باید از مسوول پایگاه تشکر کنم) و ....
این ها افکاری بود که فکر مرا اشغال کرده بود.
خلاصه رفتم سراغ اینترنت و مطالب مرتبط سرچ کردم، بعد خلاصه نویسی کردم و برای خودم جلوی آینه چندین بار تمرین کردم که چطوری صحبت کنم و زمان گرفتم که بیشتر از 10 دقیقه نشود، بالاخره تصمیم گرفتم به زبان محلی و خیلی ساده صحبت کنم و هیچ برگه یادداشتی دستم نباشد، اعتماد به نفسم انگار برگشته بود.
مراسم صبح پنجشنبه ساعت 9:30 تا 12 بود ، من ساعت 10:40 رسیدم اونجا، تعداد زیادی خانم های جوان و میانسال و بچه های دبستانی هم بودند و بهورزهای مرکز بهداشت و پزشک عمومی، مادرم هم آمده بود و خوشحال بود. خوشبختانه به مناسبت هفته دهه فجر یک سخنران هم دعوت کرده بودند که در حال سخنرانی بود، مسوول پایگاه از من پرسید آمادگی داری صحبت کنی و من گفتم در حد 5-6 دقیقه و او خوشحال شد.
بالاخره نوبت اهداء جوایز و لوح تقدیر شد که انجام شد و به همه ما (پرستاران و بهورزهای مرکز بهداشت و پزشک عمومی- یک شاخه گل و لوح تقدیر دادند و در حالی که ایستاده بودیم بالاخره از من دعوت شد چند دقیقه ای صحبت کنم، با خودم بسم الله گفتم میکروفن را برداشتم و اول به همه مهمان ها سلام کردم و بعد از مسوول پایگاه بخاطر ترتیب دادن جشن و دعوت تشکر کردم از شانس من میکروفن خاموش شد و هر کار کردیم روشن نشد،
اول کمی دستپاچه شدم چرا اینطوری شد بعدش گفتم اشکال نداره من صدام تقریبا بلند است و زیاد وقت شما را نمی گیرم و ادامه دادم، دهه فجر را تبریک گفتم و بعد علت نامگذاری روز تولد حضرت زینب و روز پرستار را توضیح دادم، تاریخ روز پرستار را در دیگر کشورها و ارتباط با فلورانس نایتینگل را برای بچه های دبستانی گفتم و کمی هم در رابطه با اهمیت پرستاری و جایگاه شغل پرستاری خیلی کوتاه توضیح دادم و در آخر از همه مادرها بعنوان پرستار نمونه تشکر کردم که با تشویق و صلوات همه مهمان ها همراه شد و بالاخره به اتمام رسید رفتم و نشستم، و نفس راحتی کشیدم.
مسوول پایگاه تشکر کرد و گفت عالی بود در مراسم های بعدی از من دعوت خواهد شد و من خندیدم و گفتم نه ممنون
راستش تجربه خوبی بود، اعتماد به نفس ام بیشتر شد. در واقع شاید یاد دادن مطلب به دیگران در این اینجا اتفاق نیفتاده ولی برای خودم یادگیری ارائه یک سخنرانی کوتاه بود و خوشحال شدم.