روز جمعه شش بهمن واسه رفتن به اردوی جهادی گوگ تپه تعیین شده بود خیلی ذوق داشتم برای بار اول بود که می رفتم اردوی جهادی شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم ... هوا سرد بود. ماشین ما که گیر کرد تو گل......یکی از اهالی با مرام اونجا با تراکتور ماشین رو از گل کشید بیرون. واقعا اردوی جهادی بود....تمام لباسامون خیس شده بود یکی از بچه های دانشگاه داشت می گفت: "این اردو واسه اینه که به خودت بیای، وقتی تو باچتر میری زیر بارون تا لذت ببری و بگی من عاشق بارونم ..اونا دعا می کنند که بارون نیاد تا از سقف خونشون آب چکه نکنه. وقتی تو میری زیر برف و آدم برفی درست می کنی اینا دعا می کنند زمستون سریعتر تموم بشه چون زمستونا کار ندارن..."
بچه هایی بودند که به خاطر نداشتن شناسنامه نمی تونن رنگ مدرسه رو ببین و تو مدرسه ای که اونا می خونن درس "بابا نان نداد" رو، روزی صدبار می خونن و دیکته می کنن.....توی اون بارون دنبال ماشین دانشگاه راه افتاده بودن ..... حس خوبیه وقتی احساس می کنی می تونی بهشون کمک کنی ... وقتی میتونی دردی رو دوا کنی ... حداقلش اینه که می تونی همدردشون باشی بهشون بگی که تنها نیستن و ما همیشه به یادشون هستیم. بهشون بگیم که ما می دونیم بچه هاتون یا شوهراتون رفتن کارگری تا گرسنه نمونید ... بهشون بگیم که می دونیم از سقف خونه هاتون آب چکه می کنه ...ما میدونیم و همه ی تلاشمون رو می کنیم تا مشکلتون برطرف بشه...بهشون بگیم که ما تنهاتون نمی ذاریم ....تو روستاشون مدرسه نیست ....بچه ها به روستای یلمه سالیان میرن تا درس بخونن.... وقتی بچه های دانشگاه می خواستن کلاس آموزشی بذارن همه بدو بدو اومده بودن ... خیلی عجیب بود...سجاد (یکی از بچه های روستا) می گفت دوس داره زبان یاد بگیره رقیه می گفت دوس داره کاردستی یاد بگیره .... فاطمه می گفت دوس داره قرآن یاد بگیره ... دلم می سوخت واسه همه ی این استعدادهایی که به علت کمبود امکانات قراره هدر بره....دلم می گیره از خودم که تا الان درکشون نکرده بودم....میدونم رقیه ها و فاطمه ها و سجادهای زیادی تو همه جای این کشور و دنیا هستن که به من و امثال من نیاز دارن ...من و توییم که باید بسازیم ... با هر امکاناتی که داریم ... دکتر، پرستار، مهندس، همه و همه با هر توانایی که دارن می تونن کمک کنن ........ وقتی اعلامیه میزن که می خوان برن اردوی جهادی، اگه دلت پر بکشه به سمت اهالی روستا و خدا هم بطلبه مطمئن باش اسمت در میاد....
وقتی با ماشین رفتیم واسه اهالی یه مقدار از اقلام مورد نیازشون رو بدیم می گفتن محمد تویی؟ بچه ها بر حسب کار در بین روستا پراکنده شدن یکی برق منزل سالمندی را تعمیر کرد، یکی برای خانواده تک سرپرست. دستشویی توالت ساخت، یکی بام منزلی ... دکتر معاینه انجام می داد، یکی دارو میداد. دانشجویان فشار بیماران را می گرفتند. یکی یک کودک معتاد را به بهزیستی معرفی کرد. یکی برای هزینه عمل از خیریه کمک گرفت....
تجربه فرهنگی اجتماعی و آموزشی از دانشجو ملیحه مختوم
بسم الله الرحمن الرحیم