هفته قبل من کشیک شب بودم بخش سی سی یو و بخش شلوغ و پرکار بود، طبق قوانین بخش بیماران نباید همراه داشته باشند مگر در شرایط خاص مانند اورینته نبودن، قادر نبودن انجام کارهای شخصی و... اون شب ساعت 23 برای بیمار تخت پنج که نیاز به همراه نداشت خانواده اش ملاقات آمدند و من و همکارم با توجه به ساعت 23 و لزوم استراحت بیماران و مقررات بخش اجازه ملاقات ندادیم، ده دقیقه بعد برای بیمار تخت شش هم که یک خانم مسن بود دختر و پسرش آمدند پسرش آمده بود خداحافظی کند چون صبح زود می خواست مسافرت برود من با توجه به این موضوع و چون پسر بیمار بود، اجازه دادم فقط پسرش وارد بخش شود که با اعتراض همکارم مواجه شدم که گفت ما برای بیمار قبلی اجازه ندادیم و او حق دارد ناراحت شود چون متوجه شده بود، و حرف درستی بود، ولی من به همکارم توضیح دادم که به خاطر مسافر بودن پسرش این کار رو کردم و ملاقات انجام شد. همون شب ساعت 3 صبح همین بیمار بعد از رفتن به سرویس بهداشتی دچار دیسترس تنفسی شد و بعد ادم ریه شد مجبور شدیم کد احیا را اعلام کردیم و علی رغم این تلاش ها بیمار فوت کرد.
بعد از این اتفاق ما خیلی ناراحت شدیم چون همراهان بیمار کنارش نبودند ولی اگر من به پسرش اجازه ملاقات نداده بودم دچار عذاب وجدان می شدم و هیچوقت خودم را نمی بخشیدم.
بعد از آن من و همکارم با هم در باره این موضوع بحث کردیم و او هم گفت خوب شد که پسرش رو دید و ما درس گرفتیم که در باره ملاقات همراهان بیشتر دقت کنیم و شرایط هر بیمار را در نظر بگیریم و به سایر همکاران نیز انتقال بدهیم هر چند رعایت این موارد و تشخیص موقعیت ها همیشه به سادگی نیست و این قوانین گاهی احساسات منفی روی پرستاران دارد.
آمنه تازیکی. واحد درسی نظریه های پرستاری، تئوری Caring واتسون.
بر یک تجربه بالینی خود بازاندیشی نمایید: توصیف رویداد، بیان احساسات، افکارتان در آن موقعیت، درس ها، خوبی ها و بدی های آن موقعیت، کارهایی که می توانستید انجام بدهید ولی انجام نشد و اگر دوباره اتفاق بیفتد چه کارهایی خواهید کرد.
توسط: زهرا پایاب سرپرستار بخش سرطان کودکان گرگان
سلام. تجربه جالب و البته دردناکی بود. در سال های اولیه ورود من به انکولوژی یادمه یه بیمار داشتیم که لوسمی داشت ولی بیماریش عود کرده بود و دهانش پر از آفت بود.
بیمار wbc=100 داشت و دکتر تقریبا جوابش کرده بود. هوا بسیار گرم بود و پسرک شش ساله ناله می کرد و از خواهرش بستنی خواست اما دکتر گفته بود که بیمار ناشتا باشد. هر چی اصرار کرد نشد. من هم که تجربه ای نداشتم گفتم دکتر اجازه نداده و اگه چیزیش بشه مسولیتش با خودشه.
یک ساعت بعدش بیمار فوت کرد. خواهرش می گفت از اینکه برادرم مرد ناراحت نیستم چون می دونستم که می میره از این ناراحتم که برادرم در اون لحظه جیگرش آتیش گرفته بود و دکتر نذاشت بستنی بدم بهش. هنوزم خیلی ناراحتم.
بعدها یاد گرفتم آرزوی یک فرد رو به موت از هر چیزی براش مهمتره و براورده کردنش به ثواب نزدیکتر
بسم الله الرحمن الرحیم