سلام
رفته بودم بخش جراحی مردان برای نوشتن کیس ریپورت. بماند چه مسائلی پیش امد. این نکته از همه مهم تر بود. پرستار چون من رو می شناخت گفت برو برای مریض یک آنژیوکت بزن (تخت پنج، آقایی نابینا بود). گفتم چشم. رفتم داخل اتاق، بعد چند لحظه برگشتم! گفت چرا برگشتی؟ گفتم اسمش چیه؟ گفتم این آقا پیره؟ گفت نه اون پسر جوونه! با تعجب رفتم رو سرش. گفت مجید میری بهش توضیح بده، بنده خدا نابیناست. گفتم چشم. حالا رفتم سر مریض. مددجو بهم میگه می خوای چکار کنی؟گفتم می خوام برات آنژیوکت بزنم. گفت آنژیوکت چی هست؟ ماندم چی بگم. یکم فکر کردم گفتم. تاحلا سوزن زدی؟ گفت اره. گفتم این مثل همونه اما این برای دو تا سه روز میتونه تو دستت باشه برای وصل کردن سرم و دادن دارو و.... گفت چه جالب! در کل یک دقیقه گیج بودم بهش چی بگم.
انقدر ما داخل بیمارستان با بیماری و ... سر و کار داریم انگار دل سنگ شدیم.
تصور کن
جوان
نابینا
حالا ما چشم داریم
خودمان را زدیم به نابینایی
خیلی چیزا رو نمی بینم در حالی که به واقع می بینیم.
نمیدونم چی بگم.
مجید زارعی نیا
توسط:ترم 8
خدایا ما را به خاطر نعماتی که دادید و ما قدرش را نمی دانیم ببخش. واقعا نداشتن بینایی سخته.







بسم الله الرحمن الرحیم